شب در زوال خواهش دستانم جاری بود ...(ابراهیم منصفی)

ساخت وبلاگ

 

IYf6z

 

شب در زوال خواهش دستانم جاری بود

و حجم دردناک تنم

در انتظار مهربان ترین زن دنیا

می سوخت.

در کوچه های بومی

بوی بلوغ های فاسد

اندیشه های سالم را بیمار می کرد.

در کوچه های بومی

شب های امتحان اصول و فقه

من آیه های قدیمی را

در سطل های الکل و تنهایی می شستم

و دختران بالغ بندر

آوازهای تاریخی ام را

می نوشیدند.

از دست های من

فریاد قرن ها نتوانستن بر می خاست

فریاد قرن ها

دربرزخ کثیف محرومیت ماندن

و «هیچ» را دیوانه وار پذیرفتن.

و دست های من

فرمان منع عشقبازی سگ هایم را صادر می کرد

وقتی که احتیاج شریفم را

در لحظه های نتوانستن

از دست می دادم.

وقتی که هیچ چیز غیر از گریستن نمی توانست

آن غدّه های طولانی را

در ژرفنای دلم

منفجر کند.

شب مثل غار باستانی مجهولی بود

که من در آستانه ی آغازش

و لحظه های سالم خواهش هایم

لای شیارهای کثیفش

می مُردند.


((ابراهیم منصفی))

 

roKZ2

شعر های باران خورده .......
ما را در سایت شعر های باران خورده .... دنبال می کنید

برچسب : شب زوالي,شاب زوالي, نویسنده : am-bibakd بازدید : 263 تاريخ : چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت: 20:34

خبرنامه