خسته ام .. خسته تر از آنچه که می پنداری
خسته از " رفتنم " این حادثه ی تکراری
پشت پایت عوض آب، من از کاسه ی چشم
اشک می ریزم عجب حال تاسف باری!
خوب من! دست تو خود حافظ من بود چطور
دلت آمد که مرا دست خدا بسپاری؟
کاش می شد که به جای چمدانت من را
موقع رفتنت از روی زمین برداری
آتشم می زنی و نیست دوای درد ِ
این دل سوخته در قوطی هیچ عطاری
داغ لب های تو از حافظه ی لب هایم
نرود تا نزنم پُک به لب سیگاری
هر کجا هم بروی یار تو هستم من باز
نرسد روزی عزیزم که تو جز من یاری
کاش می شد که بفهمی چه عذابی دارد
اینکه کابوس ببینی وسط بیداری...
((مه زاد رازی))
https://telegram.me/sherebarankhorde
شعر های باران خورده .......برچسب : نویسنده : am-bibakd بازدید : 236