دست هایم
به شاخه ی کوتاه درخت چنار
نمی رسید
که عروسک ها،
زبان مادری می دانستند
و باران را
تا زمانی دوست داشتم
که گنجشکان حیاط را
نترسانده بود!
روزی که
مشت هایت را باز کرده بودی،...
آن روز که اسارت،
از سر انگشت هایم
به شاخه ی کوتاه درخت چنار رسید
و زبان عروسک ها
ناگهان بند آمد،..
تازه فهمیدم
باران،
گنجشکان حیاط را
آزاد می کرد!!
((الهه مستغاثی))
شعر های باران خورده .......
برچسب : نویسنده : am-bibakd بازدید : 201