زنده نبودم ...(مهتاب سالاری)

ساخت وبلاگ

 

CeM1U

 

زنده نبودم

که سایه ام بر تخت نمی دانم کدام خواب افتاد

و جیییغ... کشیده شدم

سکوتی که مرا شکست

حرف آخرم بود

و حافظه ام

هنوز لبخند می زد

که مرا از دست داد

این روزها

دخترم

شباهتش را به پدر انکار می کند

و حلال زاده از آب در می آید

و پسرم

شیرم را حرام می کند

خواب نیستم

و دارم سقط می کنم

مردی را

که روی تخت مرده شوی خانه می خندد

و زنی را

که سایه اش را گم کرد

و سقوط

حرف آخرش بود


((مهتاب سالاری))

 

roKZ2

شعر های باران خورده .......
ما را در سایت شعر های باران خورده .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : am-bibakd بازدید : 292 تاريخ : شنبه 8 آبان 1395 ساعت: 4:39

خبرنامه