زنده نبودم
که سایه ام بر تخت نمی دانم کدام خواب افتاد
و جیییغ... کشیده شدم
سکوتی که مرا شکست
حرف آخرم بود
و حافظه ام
هنوز لبخند می زد
که مرا از دست داد
این روزها
دخترم
شباهتش را به پدر انکار می کند
و حلال زاده از آب در می آید
و پسرم
شیرم را حرام می کند
خواب نیستم
و دارم سقط می کنم
مردی را
که روی تخت مرده شوی خانه می خندد
و زنی را
که سایه اش را گم کرد
و سقوط
حرف آخرش بود
((مهتاب سالاری))
شعر های باران خورده .......
برچسب : نویسنده : am-bibakd بازدید : 292